رفتن شاه (۱): این قافله، تا به حشر، لنگ است! عرفان ...
به آمریکا بازگشتم، یک روز پائیزی که آفتاب هنوز پهن بود، تلفن به صدا در آمد و دیدم پشت تلفن صدای مهربان آن دوست است که پس از چاق سلامتی گفت: پسر! بختت بلند است و فلانکس پذیرفته که به تو زنگ بزند".